مپرس از من که هيچم ياد کردي

شاعر : سعدي

که خود هيچم فرامش مي‌نگرديمپرس از من که هيچم ياد کردي
غمت خوردند و کس را غم نخورديچه نيکوروي و بدعهدي که شهري
به صلحيم و تو با ما در نبرديچرا ما با تو اي معشوق طناز
که برگرد از غمش بي روي زردينصيحت مي‌کنندم سردگويان
حرارت بازننشيند به سردينمي‌دانند کز بيمار عشقت
که ايشان مثل خارند و تو ورديوليکن با رقيبان چاره‌اي نيست
بساط نيک نامي درنوردياگر با خوبرويان مي‌نشيني
که همچون بلبلم ديوانه کرديدگر با من مگوي اي باد گلبوي
که هم دردي و هم درمان درديچرا دردت نچيند جان سعدي